معنی خانم جان
لغت نامه دهخدا
خانی جان خانم. [ن ُ] (اِخ) اسم خواهر حسین بیک پسر خواجه شجاع الدین شیرازی که در خدمت نواب پری خان خانم صفوی اعتباری عظیم داشت. او یکی از عوامل بوزارت رسیدن حسین بیک بود. (از عالم آرای عباسی چ 2 ص 226).
خانم
خانم. [ن ُ] (ترکی، اِ) بانو. خاتون. بی بی. (ناظم الاطباء)، جُرَّه. ستی. خدیش. کدبانو. بیگم:
جان به لب عاشق بیدل رسد
با غمزاتی که تو خانم کنی.
ایرج میرزا.
|| لقب گونه ای است که در آخر اسم زنان درآید چون مهرانگیزخانم. || فاحشه. جنده. زانیه.
- خانم بزرگ، برترین زن خانه. گاهی نوادگان، مادر بزرگ را بدین لقب خطاب کنند.
- خانم کوچک، بانوچه. دوشیزه.
- خانم کوچولو، لقب گونه ای است که به دختران دهند.
- خانم و خاتون، با کمال حرمت. با وقار تمام. چون: مثل خانم و خاتون ها برو اینکار را کن.
- امثال:
خانم پاشنه ترکیده آقا طلبیده،چون زنی را شوهر او بخواند زنان دیگر این را بمزاح به او گویند. (امثال و حکم دهخدا).
خانم خانما
خانم خانما. [ن ُ ن ُ] (اِ مرکب) مخفف خانم خانمها.
شاه خانم
شاه خانم. [ن ُ] (اِ مرکب) بانوی بانوان. بانوی مختار از دیگر بانوان. || لقب یا نام زنان اشراف در تداول عامه چنانکه بعنوان مثل گویند: شاه خانم میزاد و ماه خانم درد می برد. (یادداشت مؤلف).
گویش مازندرانی
خانم بانوی نجیب و شریف
نام های ایرانی
دخترانه، کلمه خطاب به زنان و دختران، زن بزرگ زاده و شریف، خاتون، به صورت پسوند و پیشوند همراه با بعضینامها می آید و نام جدید می سازد مانند ماه خانم، خانم گل
ترکی به فارسی
جان 2- دل
فرهنگ عمید
نیرویی که تن به آن زنده است، روح حیوانی،
روان: جان که آن جوهر است و در تن ماست / کس نداند که جای او به کجاست (نظامی۴: ۵۳۸)، جان و روان یکیست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۹)،
[مجاز] گرامی، عزیز: دختر جان،
نیرویی که در هر جانداری هست و با مردن او نابود میشود، حیات: جانش را گرفتم،
[مجاز] جوهره، هسته،
پیکر، بدن: با چوب افتاد به جان بچه،
* به جان آمدن: (مصدر لازم) [مجاز]
خسته شدن و به ستوه آمدن، به تنگ آمدن: بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر / بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین (سعدی۲: ۶۶۷)،
بیزار شدن از زندگی و راضی به مرگ شدن،
* به جان آوردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
به تنگ آوردن، به ستوه آوردن: جهان گرچه کارش به جان آورد / نه ممکن که سر در جهان آورد (نظامی۶: ۱۰۶۷)،
کسی را از زندگی بیزار ساختن،
* جان افشاندن (فشاندن): (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
جانفشانی کردن،
جان دادن، مردن،
* جان باختن: (مصدر لازم)
جان خود را از دست دادن، جان سپردن،
[مجاز] جان را در راه کسی یا چیزی فدا کردن،
* جان بخشیدن (دادن) به کسی (چیزی):
او را زنده کردن،
[مجاز] به کسی (چیزی) نیرو دادن و زندگی دوباره بخشیدن،
* جان سپردن (سپاردن): (مصدر لازم) جان دادن، مردن. ای غافل از آنکه مردنی هست / وآگه نه که جان سپردنی هست (نظامی۳: ۴۸۱)،
* جان ستدن: = * جان کسی را گرفتن: چون به امر حق به هندُستان شدم / دیدمش آنجا و جانش بستدم (مولوی: لغتنامه: جان ستدن)،
* جان بردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
جان بهدر بردن، از مرگ رهایی یافتن: هیچ شادی مکن که دشمن مُرد / تو هم از موت جان نخواهی بُرد (سعدی: لغتنامه: جان بردن)،
از مهلکه نجات یافتن،
* جان بهدربردن: [مجاز]
زنده ماندن،
نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن،
* جان دربردن: (مصدر لازم) [مجاز] جان بهدربردن،
* جان فشاندن (افشاندن): (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
جان دادن،
جان خود را در راه کسی فدا کردن: گر نسیم سحر از زلف تو بویی آرد / جانفشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم (سعدی۲: ۵۱۹)،
فداکاری کردن برای کسی،
* جان کسی را گرفتن (ستاندن، ستدن): [مجاز] او را کُشتن و قبض روح کردن،
* جان کندن: (مصدر لازم)
در حال مرگ بودن: مرد غرقهگشته جانی میکند / دست را در هر گیاهی میزند (مولوی: ۱۰۸)،
[مجاز] تحمل کردن سختی،
تلاش بسیار کردن،
* جان گرفتن: (مصدر لازم) [مجاز] از ناتوانی و بیماری شفا یافتن و دوباره نیرو پیدا کردن: از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت / دست خود بوسید هرکس دامن پا کان گرفت (صائب: لغتنامه: جان گرفتن)،
خانم
زن بزرگزاده،
برای احترام به نام زنان افزوده میشود،
زن، دختر،
همسر، زن،
فارسی به عربی
زوجه، سیده، عشیقه
فرهنگ فارسی هوشیار
بانو، خاتون، بی بی
فارسی به آلمانی
Dame (f), Dame [noun], Donna, Ehefrau (f), Ehegattin (f), Frau (ehe), Frau (f), Gattin (f), Weib (f)
فرهنگ معین
زن بزرگ زاده، عنوانی که برای احترام، پیش یا پس از نام زنان گفته می شود،
معادل ابجد
745